انتقاد تند اقبال لاهوری از تصوف سرگل زایی، محمد
اقبال قبا پوشد،در کار جهان کوشد دریاب که درویشی،با دلق و کلاهی نیست1
تصوف بدون تردید،نیرومندترین جریان باطنیگری در اسلام است که تهذیب حیات درونی و درک عمیق تجربی و شخصی از اسلام در مرکز توجه آن قرار دارد.از مشخصههای مهم این نهضت فنا،زهد،انزوا و رهبانیت و به تعبیر دیگر فرار از مسؤولیتهای اجتماعی،ملامتیگری، ریاضت،پوشیدن لباس خشن و کریه المنظر پشمی(صوف)،سکر یا بیخودی و بیهوشی، تعطیل امور معیشت،فقر،توکل افراطی و تسلیم در برابر تقدیر معین و علمستیزی است که عمدتا طنینی منفی دارد.از همین روی،انسان معاصر که با مفاهیم مثبتی همچون کار،قدرت،علم، توسعه و آبادانی،عقلانیت،جلال و جمال و رفاه و اجتماعیت و غیره مأنوس است،غالبا از این ارزشها و مفاهیم گریزان است.بدین ترتیب عشق،محبت،اشراق و کرامات و سایر ارزشهای مثبت تصوف در نگاه اول،فروغ خود را در برابر حجم بیشتر جنبههای منفی آن از دست میدهند
.بررسی تاریخ تصوف نشان میدهد که تصوف، صرفنظر از بصیرت و معرفت اشراقی عمیقی که در افراد معدودی برانگیخته است،در اجتماع مسلمانان نتوانسته همچون عاملی مثبت در حیات و اقتدار عمل نماید و این کارکرد ناشی از روح جنبههای منفی صوفیانه بوده است.
آیا«ماده»و«معنی»یا«دنیا»و«آخرت»با یکدیگر قابل جمعند؟
آیا ممکن است،قدرت و عشق در آن واحد در شخصی توأم گردند؟
آیا جلال و شکوه میتواند زهد و عفت را برتابد؟
آیا رفاه با ریاضت و حریت سازگار است یا خیر؟
آیا تلاش اجتماعی یا باطنیگری و درونگرایی قابل جمع است؟
دهها سؤال از این قبیل دائما ذهن اندیشمند انسان معاصر را مشغول میدارد و غالبا نتیجهای جز این که بشر امروز را به نوعی تردید و سوءظن نسبت به معطیات تجربه عرفانی بیفکند،دربر ندارد.
این یکی از مهمترین سؤالات انسان اندیشمند است که براستی آیا آنهایی که در آسمانها دستی مقتدر دارند،قادر نیستند زمین را سامان ببخشند؟
آنک بر افلاک رفتارش بود بر زمین رفتن چه دشوارش بود؟2
از سوی دیگر تاریخ زندگی و مولفههای شخصیت بنیانگذار اسلام(ص)،اهل بیت(ع)و اصحاب ایشان،تصاویری منزوی،ضعیف و بیاعتنا به سرنوشت خلق و دستبسته و فرو رفته در خلسههای وجدآمیز باطنی و مشتغل به خیالات و اندیشههای محض را نشان نمیدهد.به تعبیر اقبال لاهوری،قرآن،معتبرترین سند اسلام و زندگی،بر«عمل»بیش از«اندیشه»تاکید نموده است.3پس این از معماهای تاریخ اسلام است که چگونه جولان و حرارت مجاهدانه موسس اسلام در راه هدایت و نجات بشریت،در نهضت تصوف،به چنان سکون و انجمادی مبدل شد که صوفیای از صوفیان اسلامی از بیم از کفدادن لذت سکون،حتی جنبش یک نگاه را نیز برنمیتابد!
نزاکتهاست در آغوش میناخانه حیرت مژه برهم مزن تا نشکنی رنگ تماشا را4
دفاعیات محتاطانه و فراوانی که از ساحت قدسی صوفیان صورت گرفته است و ایشان را فراتر از هرگونه انتقادی مینشاند،بیگمان از یکسو تحت تاثیر شخصیت اشراق یافته و نورانی ایشان و از سوی دیگر تاثیر شیوههای صوفیانه در کسب آرامش و اطمینان فردی است.با این حال این سؤال مطرح است که آیا شیوههای صوفیانه بدان معنی که بتوانند جهان تازهای از کمال مطلوبها را برای یک اجتماع بیافرینند،دارای ارزش مذهبی است یا خیر؟
اقبال قصد اثبات آن را دارد که اشراق و خودآگاهی و اطمینانی که صوفی در فرایند تهذیب و تصفیه باطنی بدان دست مییابد،در قیاس با تجربه و حیانی پیغمبر(ص)از مرتبهای نازل برخوردار است.وی با استناد به کلام یکی از صوفیان5چنین استنباط نموده است که اختلاف روانشناختی دو نوع تجربه باطنی صوفیانه و تجربه و حیانی پیامبر در آن است که صوفی،پس از کسب آرامش و اطمینانی که با تجربه اتحاد بدان دست مییابد،مایل نیست به زندگی طبیعی و واقعی این جهانی برگردد و در صورت برگشت نیز رجعت وی سود چندانی برای بشریت دربر ندارد، حال آنکه پیامبر(ص)پس از تجربه اشراقی خویش بازمیگردد و به قصد کنترل تاریخ وارد جریان زمان میگردد،تا از این راه جهان تازهای از ارزشها و کمال مطلوبها را بیافریند.6اقبال علت عقیم بودن شیوههای صوفیانه در ایجاد حرکت و جوشش«دینی-اجتماعی»را در قیاس با حیات و جنبشی که در متن زندگی پیامبر(ص)وجود داشت،اینگونه تبیین مینماید:
«برای صوفی تجربه اتحادی یا اشراق،مرحله نهایی اوست ولی برای پیامبران این تجربه منجر به بیدار شدن نیروهای روانشناختی او میگردد که جهان را تکان میدهد و بشریت را کاملا دگرگون میسازد.»7
تصوف پدیدهای است که در زمان و مکان معینی برخاسته،رشد کرده و تنومند شده است و به تحقیق متأثر و منبعث از اوضاع فرهنگی، اجتماعی،سیاسی و حتی اقتصادی بوده است که ارزشها و مفاهیم متناسب با این شرایط را پدید آوردهاند.تحقیقا تصوف با این ویژگیها،دیگر کارکردهای پیشین خود را از کف داده است. تحول چشماندازهای فرهنگی،سیاسی، اجتماعی و اقتصادی امروز چنان است که وضع فعلی مفاهیم و ارزشهای تصوف قدیم را برنمیتابد.
اقبال لاهوری ضمن تجلیل از خدمت تصوف قدیم در شکل دادن و توجیه تکامل تجربه دینی،از نمایندگان معاصر مکتبهای صوفیه به دلیل جهلی که نسبت به روحیه زمان جدید داشته و در نتیجه، قابلیت الهامپذیری از اندیشه و تجربه جدید را از کف دادهاند،انتقاد مینماید.8
پژوهش عمیق اقبال در تاریخ تصوف و مقایسه آن با ارزشهای اسلام نبوی،وی را بر آن داشته است تا چنین استنباط نماید که بسیاری از ارزشهای صوفیه مبنا و صبغهای غیر اسلامی دارد و متاثر و متخذ از تعلیمات زردشتی،مانوی، بودایی،هندی و نوافلاطونی و مسیحی هستند.9 اقبال بر آن بود که«فنای صوفیه»مغایر تعلیمات روشن قرآن کریم و سنت پیامبر است.چرا که این «فنا»مستلزم انهدام ذات فرد در ذات حق میباشد،حل آنکه بر طبق تعالیم اسلامی آدمی باید در مسیر کمال،در کسب صفت«احدیت»و «فردانیت»الهی چندان بکوشد تا همچون خدا یکتا و منحصر بفرد گردد.وی در اینباره مینویسد:
«هدف اخلاقی و دینی بشر،سرکوب کردن خودی نیست،بلکه اثبات خودی است و این منظور وقتی میسر میشود که بشر تا آنجایی که امکان دارد،شخصیت خود را یکتا و منحصر به خود نماید.»10
نظر اقبال در باب و ریشه فنا آن بود که این مفهوم از اندیشه نیروانه بودایی و وحدت آتمن و برهمن هندویی اخذ شده است.وحدت وجود نیز از نظر او ریشهای نوافلاطونی دارد که کارکرد عجیب آن تعطیل اراده انسان برای آنجام هرگونه اقدامی در جهت اصلاح و دگرگونی وضع موجود است. چرا که پیروان این عقیده تاکید دارند که ایجاد دگرگونی و دخالت در جهان باعث درگیری و اضرار به خداوند است!سکر صوفیانه نیز از نظر وی حالتی غیر هوشیارانه است که دوام آن در آدمی،حیات اجتماعی و مسؤولیتپذیری وی را مختل میکند.به نظر او صحو و بیداری عین اسلام است.اقبال در اینباره نوشته است:
«وضع مستقل قلب یک مسلمان حالت بیداری دارد،نه سکر و خواب،بعلاوه افرادی که همیشه حالت سکر را اختیار میکنند و دایم در این حالت هستند،نمیتوانند در نبرد زندگی پابرجا بمانند و از لحاظ قومی و ملی نیز ضرر میرسانند.»11
و در جایی دیگر مینویسد:
«حالت سکر مخالف با قوانین زندگی و مدعای اسلام است و حالت بیداری(صحو)نام دیگر اسلام است و با قوانین حیات عینا مطابقت مینماید.»12
انتقاد تند اقبال لاهوری از حافظ ناظر به همین جنبه سکر و بیخودی بود که در اشعار وی وجود دارد.13
زهد افراطی و رهبانیت نیز از نظر اقبال نتیجه تاثیر زندگی عملی رهبانان مسیحی در قدیسان اسلامی است.وی در این زمینه اعتقاد دارد:
«اصول مسیحیت و مخصوصا زندگی عملی رهبانان مسیحی در قدیسان اسلامی تاثیر گذاشت و ایشان را به زهد کاملی که به نظر من با روح اسلامی منافات دارد،کشانید.»14
چنین به نظر میرسد که اقبال با حملات نیرومند خود بر اندیشه و تعلیمات ناخالص تصوف،در چهره یک«پالایشگر تعلیمات خالص اسلامی» ظاهر شده است که رسالتش،تلاش برای جداکردن سره از ناسره در میدان دین و اندیشه دینی است،عقیده به خاتمیت اسلام در او این اندیشه را پدید آورد که هیچ عنصر فکری،عقیدتی و مذهبی نمیتواند به ماورای آنچه اسلام آورده است،عبور نموده و آن را پشتسر گذارد.از نظر او روح تعالیم اسلام اصیل با ارزشهای مثبت اجتماعی،سیاسی،فرهنگی و مذهبی جهان معاصر در تضاد و تعارض نیست،بلکه اسلام این قابلیت را دارد که اکثریت قریب به اتفاق این ارزشها را در خویش هضم و جذب نماید.از نظر او خاتمیت اسلام بدین معناست که هیچگونه نیروی سدکننده دینی،فرهنگی،سیاسی یا اجتماعی در برابر آن ظهور نخواهد کرد و برتر از آن نخواهد نشست.
از همین رو اقبال کارکردهای سستکننده اندیشههای صوفیانه را معارض اسلام توانمند و پویای نبوی میداند و عقیده دارد که این کارکردها موجب شدهاند تا جهان معاصر اسلام را به دیده یک پیام نهایی ننگرد و حداکثر آن را دینی در کنار سایر ادیان و هم ارز آنها ارزیابی کند.اسلامی که پیامبر آن،انسانی پرشور و فعال و جوّال است و تعالیمش سادگی و روشنی خیرهکنندهای دارد، پیام او میتواند همگون طبیعت و فطرت بشر امروز باشد.
اندیشههای عرفانی اقبال بر آن بود که انسان کامل«تراز»اسلام خالص را بیافریند.انسانی شبیه خود پیامبر(ص)که شخصیت او کسلکنندگی و رمانندگی یک صوفی را نداشته باشد؛انسانهایی«تراز»علی بن ابیطالب(ع)و حسین بن علی(ع).
وی اعتقاد دارد که انحراف تصوف از اسلام اصیل،تحت تاثیر اندیشههای آریایی و یونانی و مسیحی صورت گرفته است و در صورتی که از این پیرایهها،پیراسته گردد،قادر است دوباره همان «حرارت و نور»را به اسلام ببخشد که همچون نهضتی فراگیری جهان را به سوی روشنایی و پویش معنوی سوق دهد.
عشق و محبت،سلوک عرفانی معتدل،عدم تقابل مادیت و معنویت یا دنیا و آخرت و کمال انسانی در همه جهات قدرت و جمال و جلال و رحمت و عزت و غیره از مولفههای اندیشه عرفانی اوست که ملایم طبع و اندیشه انسان نوین میباشند.وی در عمل و در زندگی شخصی خود نیز نشان داد که به آراء خود کاملا وفادار است.
اقبال معتقد بود که تصوف رایج بر روح عملگرای اسلام،تاثیری تخدیرآمیز و مسخکننده داشته است.این تصوف کارکرد مثبت خود را در جهان فعلی از دست داده است و قابل پیروی مطلق نیست.انسان معاصر میتواند مطمئن باشد که بدون گریز صوفیانه از غوغای حیات و با تمسک به تعالیم زنده و ساده اسلام خالص،به تجربهای کشفی از خدا نایل گردد که توأم با قدرت و جلال در شؤون درونی و بیرونی زندگی او باشد.
پینوشت:
(1)کلیات اشعار فارسی اقبال لاهوری،تصحیح احمد سروش، چاپ پنجم،ص 148.
(2)مثنوی معنوی،تصحیح نیکلسون،چاپ دوم،دفتر دوم،بیت 1483،ص 237.
(3)احیای فکر دینی در اسلام،اقبال لاهوری،ترجمه احمد آرام، ص 1.
(4)اقبال در راه مولوی،دکتر سید محمد اکرم،ص 167.
(5)اقبال در کتاب احیای فکر دینی در اسلام صفحه 143 مینویسد:«حضرت محمد(ص)به آسمان معراج رفت و بازگشت یکی از شیوخ بزرگ طریقت،عبد القدوس گنگهی را کلامی است بدین مضمون:سوگند به خدا اگر من به آن نقطه رسیده بودم، هرگز به زمین بازنمیگشتم!».
(6)همان،ص 143.
(7)همان،ص 143(با کمی تغییر در متن).
(8)همان،ص 1.
(9)ر.ک.«تصوف»،سیر فلسفه در ایران،محمد اقبال لاهوری، ترجمه امیر حسین آریانپور،چاپ چهارم،صص 77 تا 128.
(10)اقبال در راه مولوی،ص 186.
(11)زندگی و افکار علامه اقبال لاهوری،جلد اول،دکتر جاوید اقبال،ترجمه دکتر شهیندخت مقدم،چاپ دوم،ص 341.
(12)همان:ص 344.
(13)ر.ک.فصل«جنگ قلمی»پیشین صص 325 تا 364.
(14)سیر فلسفه در ایران ص 80.
http://otx15ejfzpvjr.ensani.ir/fa/content/239955/default.aspx