علامه اقبال لاهوری رح

علامه اقبال لاهوری رح مقالات فارسی ، تصوف ، خودی ، سیاسیات

علامه اقبال لاهوری رح

علامه اقبال لاهوری رح مقالات فارسی ، تصوف ، خودی ، سیاسیات

«خــــودی» در انـــدیشـــه اقبـــــال

«خــــودی» در انـــدیشـــه اقبـــــال (عزیز احمد حنیف)

مقـــدمـــه:

مجموعه مثنوی اسرار خودی، بزرگترین شاهکار فکری اقبال است که در سرایش اشعار آن از مرشد روشن ضمیر رومی که از وی به میر کاروان عشق و مستی تعبیر می کند و منزلش را برتر از ماه و آفتاب می داند، تقلید کرده است.
این مجموعه شعری، فقط از دو لحاظ به مثنوی معنوی شباهت دارد: یکی از ناحیه قواعد ادبی که در قالب مثنوی سروده شده است و دوم از ناحیه نقل برخی امثال و حکایات با خیالپردازی های خاص عارفانه و ژرف نگری به باریکی هایی که از چشم کور ذوقان پوشیده مانده است.   اما آنچه که این مجموعه کوچک شعری را در مقابل دفاتر بزرگ مثنوی مولوی متمایز می سازد، ساده گی در تعبیر و صمیمانه سخن کردن با نسل جوان امت اسلامی از موقف یک اندیشمندی است که فراز و نشیب خرد را پیموده و سر بر آستان عشق فرو نهاده است.

چو رومی در حرم دادم اذان من

از او آموختم اسرار جان من

به دور فتنه‌ عصر کهن، او

به دور فتنه عصر روان، من

اقبال بزرگ از طریق اسرار خودی به خوبی توانسته است که در قرن بیستم میلادی (درست زمانی که خردگرایی در غرب به گونه بی سابقه یی رشد کرده و روح در وجود آدمی از بین رفته است)، میان عقل و عشق آشتی برقرار کند.

پیام اصلی شاعر در این مثنوی، متوجه ملت های مشرق زمین به خصوص امت اسلامی است که تقلید از غرب آنها را از خود بیگانه کرده است و هویت تاریخی خویش را از دست داده اند.

احساسات عمیق شاعر در رابطه به فرهنگ، تاریخ و تمدن اسلامی و درک و برداشتی که از خلال آیات قرآن کریم و احادیث پیامبر بزگوار اسلام صلی الله علیه و سلم دارد، وی را به آینده درخشان امت اسلامی امیدوار می سازد و عقیده دارد که تمدن غرب هم مانند سایر تمدن های گذشته، در آینده نزدیک دفن تاریخ خواهد شد، و پرچم توحید الهی یکبار دیگر بر فراز قله انسانیت به اهتزاز خواهد در آمد؛ به همین خاطر، با ندای بلندی نسل جوان امت اسلامی را مخاطب قرار می دهد:

عوطه ها زد در ضمیر زندگی اندیشه ام

تا به دست آورده ام افکار پنهان شما

مهر و مه دیدم نگاهم بر تر از پروین گذشت

ریختم طرح حرم در کافرستان شما

فکــــر رنگینم کند نذر تهی دستان شرق

پاره لعـــلی کـــه دارم از بدخشـــان شما

میرسد مردی که زنجـیر غلامـان بشکند

دیـــده ام از روزن دیوار زنــــدان شمـا

حلقه گرد من زنید ای پیکران آب و گل

آتشی در سینه دارم از نیاکان شما

اقبال همانطوری که خود در مقدمه اسرار خودی می گوید: «پارسی از رفعت اندیشه ام// درخورد با فطرت اندیشه ام»، برای پیام خویش زبان فارسی دری را انتخاب نموده است: «گرچه هندی در عزوبت شکر است// طرز گفتار دری شیرین تر است»؛ اما این اثر ادبی، عرفانی و فلسفی، بعد از ترجمه مستشرق بزرگوار انگلیسی، مصحح مثنوی مولوی وپژوهشگر بزرگترین آثار فارسی «آرنولد نیکلسون» در سال 1920 میلادی مشهور گشت.

این مجموعه شعری نخستین اثر فارسی پیامبر خودی در قرن بیستم است که در سال 1915 میلادی در شهر لاهور به نشر رسیده است و تا سال 1918 سر و صداهای زیادی را در میان موافقان و مخالفان، با خود همراه داشته است.

احمد سروش، در رابطه به اهمیت خودی و محوریت آن در اندیشه اقبال، می گوید: "اسرار خودی (نخستین مجموعه شعری اقبال به زبان فارسی دری) پایه و اساس پیام اقبال است؛ این پیام بعد از چهل سالگی (چله یی که چنین مردان باید از آن بگذرند) در جان اقبال شکفت" (مقدمه کلیات اقبال لاهوری، ص: چهل و هفت).

البته این مقدمه قبل از آغاز قسمت اول بحث زیر عنوان "پیامبر از دیدگاه اقبال" نوشته شده بود اما بنا به مصلحتی از سوی نویسنده، اینک به نشر می رسد که انشاء الله بیهوده نخواهد بود.

 قسمت دوم:

داستان مرید بو علی قلندر که از سوی عامل شهر، چوبی بر سرش زده شد

 کوچک ابدالی از مریدان بوعلی قلندر که جام وجودش از شراب معرفت لبریز بود، به خاطر انجام کاری به بازار رفت. از آنسوی بازار، عامل شهر، در حالی که غلامان و چوبدارانی در جلو و عقب با خود داشت و درویشان و بی نوایان را به اینسو و آنسو می راندند تا راه را برای کاروان عامل خالی کنند، رسید.

نظر محافظان عامل وقتی به مرید قلندر افتاد، بالایش صدا زدند که «ای ناهوشمند، بر جلوداران عامل ره مبند»؛ درویش خرقه پوش، چون به دریای تفکر فرو رفته بود، به کاروان عامل، توجهی نکرد تا آنکه به وی نزدیک شد و یکی از چوبداران، چوبی سخت بر سر وی کوبید.

سجاده نشین بوعلی با چشم گریان و دل افسرده و سیمایی اندوهگین به نزد مرشد آمد و از ظلم سربازان حاکم، فریاد سر داد.

شیخ چنان خشم گرفت که گویی با نگاهی، خرمن هست و بود عامل را آتش می زند؛ اما به سوی دبیر خویش رو نموده و گفت: خامه را برگیر و از سوی این فقیر دردمند، به سوی سلطان، فرمانی بنویس! برایش بگو: عامل بدگوهرت، بنده ام را چوبی بر سر زده است که اگر او را بازداشت نکنی، ملک تو را به دیگری خواهم بخشید. وقتی نامه ی شیخ به سلطان رسید، چهره اش از ترس، مانند آفتاب شام، زرد گشت و لرزه بر اندامش افتاد و عاجل فرمان داد تا عامل را به زنجیر ببندند و از شیخ خواستار عفو این تقصیر شد.

 اقبال بزرگ از خلال داستان بوعلی قلندر در اسرار خودی، می خواهد این مفهوم را بیان کند که وقتی آدمی از راه عشق و محبت به پیامبر بزرگوار اسلام صلی الله علیه وسلم به خودی خود می رسد و مقام و مسوولیت خود را می شناسد، تمام نیروهای ظاهری و باطنی عالم برای وی مسخر می گردد.

از محبت چون خودی محکم شود

قوتش فرمانده عالم شود

پیر گردون کز کواکب نقش بست

غنچه ها از شاخسار او شکست               

شاید مراد از پیر گردون، پیامبر بزرگوار اسلام صلی الله علیه و سلم باشد؛ و «از کواکب نقش بست» به این معنا که از آنسوی آسمانها نور هدایت را با خود آورد. «غنچه ها از شاخسار او»، بزرگمردان اندیشه و ایمان، مانند: فخر رازی و ابی حامد غزالی و ابوحنیفه و مولوی و... اند که همه در روشنی آموزه های آن حضرت صلی الله علیه و سلم به این مراتب بلند نایل آمده اند.

پنجه ی او پنجه ی حق می شود

ماه از انگشت او شق می شود

 این بیت هم، اشاره به پیامبر بزرگوار اسلام صلی الله علیه و سلم است که وقتی کفار از وی معجزه شق قمر خواستند، به اراده پروردگارش با انگشت مبارک به سوی ماهتاب اشاره کرد و ماهتاب دو شق شد و به سوی زمین فرود آمد. (این حدیث را به لفظ آن امام بخاری در صحیح خویش کتاب التفسیر، باب شق القمر/ روایت کرده است).

در خصومات جهان گردد حکم

تابع فرمان او دارا و جم

 پیامبر صلی الله علیه و سلم به تمام خصومت های دوره جاهلی پایان داد و تمام مردم را به زیر چتر سعادت بخش اسلام به وحدت و یگانگی فرا خواند و روحیه فداکاری وتعاون را در میان انسانها بذر کرد. همین بود که بزرگترین قدرت های طاغوتی قرن در مقابل مسلمانانی که از لحاظ ابزار و وسایل مادی نسبت به رقیبان سیاسی شان در حد هیچ بودند، سر تسلیم فرو نهادند.

 یک مثال زنده این حقیقت، داستان بوعلی قلندر است که در لباس یک درویش زیست دارد اما پادشاه از وی در هراس است.

با تو می گویم حدیث بوعلی

در سواد هند نام او جلی

آن نواپیرای گلزار کهن

گفت با ما از گل رعنا سخن

خطه ی این جنت آتش نژاد

از هوای دامنش مینو سواد

 «نواپیرا» صفت قلندر، به معنای شاعری که شعرش در بالاترین درجه زیبایی باشد. «گلزار کهن» خطه ی هندوستان که از کهن ترین ایام، زیبایی های طبیعی خاص خود را داشته است. «گل رعنا» یکی از مجموعه های مثنوی بوعلی قلندر است که مشتمل به 360 بیت می باشد. مثنوی گل رعنا در شبه قاره و ایران در میان اهل عرفان از شهرت ومحبوبیت خاصی برخوردار است که با این شعر آغاز می شود:

مرحبا ای بلبل باغ کهن

از گل رعنا بگو با ما سخن

مرحبا ای هُدهُد فرخنده فال

مرحبا ای طوطیِ شکَّر مقال

و این هم نمونه دیگری از این مجموعه:

گر عشق نبودی و غم عشق نبودی

چندین سخن نغز که گفتی که شنودی؟

گر عشق نبودی به خدا کس نرسیدی

حسن ازلی پرده ز رخ بر نگشودی

من مست خرابات نمازی که گزارم

در وی نه قیامی نه رکوعی نه سجودی

ای بوعلی این هردو جهان پاک بسوزی

آندم که بر آری ز دل سوخته آهی (این اشعار برگرفته از مجله: «ادبیات فارسی در شبه قاره هند و پاکستان، دوره 13-14 شماره 157، ماه عقرب 1354 نوشته: دکتر محمد ریاض، استاد دانشگاه تهران، است).

 مقصد شاعر از «جنت آتش نژاد»، سرزمین هند است که با تأثر از اندیشه های عارفانه بوعلی و سایر بزرگان مسلمان، سرزمینی پر از نور گشته است؛ «مینو» عالی و درخشنده، «سواد» سرزمینی که در آن مردم زیست می نماید. در باره قندهار می گوید:

قندهار آن کشور مینو سواد

اهل دل را خاک او خاک مراد

 در این جا لازم است بدانیم که بوعلی قلندر کیست و اقبال، چگونه این داستان را در اسرار خودی نقل کرده است ومانند مرشد بزرگوارش مولانای روم، پیرامون آن، لحظه یی توقف و خیالپردازی عارفانه می کند، سؤالاتی اند که پاسخ به آن را از خلال این داستان در می یابیم.

 شرف الدین پانی پتی معروف به بوعلی قلندر، از عارفان و شاعران معروف شبه قاره در قرن هفتم و هشتم هجری است که قطب ابدال نیز او را لقب داده اند. سلسله ی نسبش با چند واسطه به امام ابوحنیفه نعمان بن ثابت کوفی می رسد. پدرش سالار فخرالدین عراقی است که از موطن خود در نواحی کرمان به هند مهاجرت کرد و در شهر پانی پت اقامت گزید. مادرش نیز بی بی حافظ جمال، خواهر شاه محمد کرمانی از اسلاف شاه نعمت الله ولی، بوده است. بوعلی قلندر در سال 602 یا 605 هجری قمری در شهر پانی پت و یا بیرون از آن چشم به دنیا گشود و بعد از گذراندن تحصیلات مقدماتی در پانی پت رهسپار دهلی شد و به درس و تدریس و ارشاد دینی مشغول گردید. بعد از مدتی بر اثر جذبه های معنوی، از اشتغال به درس و بحث چشم پوشید، کتابها را در آب انداخت و قلندری پیشه کرد، به ممالک مختلف سفر کرد و از عرفا و بزرگان، کسب فیض نمود. گفته اند مدتی در قونیه از محضر شمس تبریزی و مولوی استفاده کرد و از آنان خرقه گرفت؛ سپس به پانی پت رفت و به ارشاد خلق وتبلیغ اسلام پرداخت؛ تا آنکه در در رمضان 723یا 724 وفات یافت و در «کرنال» دفن شد، اما بعدها جسد او را به پانی پت انتقال دادند، ازینرو هر دو جا زیارتگاه مردم است. به گزارش برخی تذکره نویسان و مورخان، بوعلی قلندر با برخی صوفیه آن دوره، مانند لعل شهباز قلندر مصاحبت و ملازمت داشته و با امیر خسرو دهلوی نیز اشعاری رد و بدل کرده است که نمونه ای از آن را نقل می کنیم:

امیر خسرو دهلی می گوید:

نمی‌دانم چه محفل بود، شب جایی که من بودم

به هرسو رقص بسمل بود، شب جایی که من بودم

 پری پیکر، نگار سرو قد، لاله رخساری

همه جا آفت دل بود، شب جایی که من بودم

 رقیبان گوش بر آواز و او در ناز و من ترسان

سخن گفتن چه مشکل بود، شب جایی که من بودم

 خدا خود میر مجلس بود، من در لامکان خسرو

محمد شمع محفل بود، شب جایی که من بودم

بوعلی قلندر این بیت را چنین تضمین می کند:

منم محو جمال او، نمی دانم کجا رفتم

شدم غرق وصال او، نمی دانم کجا رفتم

غلام روی او بودم، اسیر بوی او بودم

غبار کوی او بودم، نمی دانم کجا رفتم

به آن مه آشنا گشتم، ز جان و دل فدا گشتم

فنا گشتم فنا گشتم نمی دانم کجا رفتم

شدم چون مبتلای او، نهادم سر به پای او

شدم محو لقای او، نمی دانم کجا رفتم

قلندر بو علی هستم بنام دوست سرمستم

دل اندر عشق او بستم، نمی دانم کجا رفتم

 مجموعه اشعار فارسی او با نام کلام قلندری در حیدرآباد دکن به چاپ رسیده و کتابهایی در زمینه تصوف هم دارد. (به خاطر تفصیل در مورد شیخ بوعلی قلندر، مراجعه شود به دایرة المعارف بزرگ اسلامی و ویکی پدیا به زبان اردو).

کوچک ابدالش سوی بازار رفت

از شراب بوعلی سرشار رفت

 ابدال به معنای بدل یا عوض، در اصطلاح تصوف، یک دسته از اولیای الهی است که زهد و تقشف پیشه می کنند و هرگاه یکی از ایشان وفات می شود، از سوی خداوند شخص دیگری به جای وی گماشته می شود.

عامل آن شهر می آمد سوار

همرکاب او غلام و چوبدار

پیشرو زد بانگ ای ناهوشمند

بر جلو داران عامل ره مبند

 نظام شهرداران و حاکمان ستم پیشه که در بند شیطان اند، همواره بر مبنای ظلم و بی عدالتی استوار بوده است؛ هرگاه یک نفر حاکم می خواست از شهر بیرون شود، کاروانی از پیش خدمتان او را همراهی می کرد. این دنیاگران دون پسند، چنان مغرور جاه و مقام خویش اند که چشم آنها از دیدن بزرگمردان در لباس فقر، کور گردیده است.

رفت آن درویش سر افکنده پیش

غوطه زن اندر یم افکار خویش

چوبدار از جام استکبار مست

بر سر درویش چوب خود شکست

از ره عامل فقیر آزرده رفت

دلگران و ناخوش و افسرده رفت

در حضور بوعلی فریاد کرد

اشک از زندان چشم آزاد کرد

صورت برقی که بر کهسار ریخت

شیخ سیل آتش از گفتار ریخت

از رگ جان آتش دیگر گشود

با دبیر خویش ارشادی نمود

خامه را بر گیر و فرمانی نویس

از فقیری سوی سلطانی نویس

بنده ام را عاملت بر سر زده است

بر متاع جان خود اخگر زده است

باز گیر این عامل بد گوهری  

ورنه بخشم ملک تو با دیگری

نامه ی آن بنده ی حق دستگاه

لرزه ها انداخت در اندام شاه

پیکرش سرمایه ی آلام گشت

زرد مثل آفتاب شام گشت

بهر عامل حلقه ی زنجیر جست

از قلندر عفو این تقصیر جست

 از خلال این داستان، شاعر می خواهد مخاطب خود را به عظمت آن مرید متوجه بسازد که با ریختن قطرات اشکی آمیخته با خون سر در محضر بوعلی، نزدیک بود آتش به خرمن سلطان زند. این اندیشه برخاسته از آیه سیزدهم سوره «الحجرات» است که در آن خداوند معیار برتریت در میان افراد بشر، تقوا و خداپرستی را قرار داده است.

 اقبال، از این واقعیت ایمانی به تعبیر های گونه گون در جاهای مختلف یاد آور شده است؛ چنانچه در آغاز مثنوی اسرار خودی، غزل معروفی را از مرشد بزرگوارش مولانای روم به این مفهوم نقل می کند:

دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر

کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست

زین همرهان سست عناصر دلم گرفت

شیر خدا و رستم دستانم آرزوست

گفتم که یافت می نشود جسته ایم ما

گفت آنکه یافت می نشود آنم آرزوست

 و از همین باب، در پاسخ به یکی از غزلیات حافظ شیرازی که در آن از فقر و ناتوانی خود در مقابل ملازمان سلطان، شکایت کرده است، انتقاد گونه می گوید: ملازمان سلطان، بیچاره گانی اند که به دام حرص و آز گیر اند و نمی توانند خود را از آن برهانند؛ اگر آنها از شهر دردمندان که در آنجا «دل غزنوی نیرزد به تبسم ایازی» اطلاعی بیابند، همه ی آنچه را که دارند به یک داو قمار خواهند کرد.

حافظ می گوید:

به ملازمان سلطان که رساند این دعا را

که به شکر پادشاهی ز نظر مران گدا را

اقبال می گوید:

به ملازمان سلطان خبری دهم ز رازی

که جهان توان گرفتن به نوای دلگدازی

به متاع خود چه نازی که به شهر دردمندان

دل غزنوی نیرزد به تبسم ایازی

همینطور در جایی دیگر به تعبیر از این حقیقت، «کوه» و «کاه» را که در مقیاس های روح و نفس با هم متفاوت اند، مقایسه می کند:

کوه را مثل پر کاه سبک می یابم

پر کاهی صفت کوه گران می بینم

انقلابی که نگنجد به ضمیر افلاک

بینم و هیچ ندانم که چسان می بینم

 مرید قلندر، در حقیقت به سان کوهی بود که چوبداران حاکم، او را کاهی پنداشتند وچوب خود بر سر وی شکستند. شاعر او را پادشاه شیرین زبان و رنگین بیان می خواند که سخنانش می تواند عالم را دگرگون کند.

 قصه پایان می یابد به اینکه مرید از سوی پادشاه مورد حرمت قرار می گیرد و به حیث نماینده خاص پادشاه به سمت سفارتی گماشته می شود.

خسرو شیرین زبان رنگین بیان

نغمه هایش از ضمیر «کن فکان»

فطرتش روشن مثال ماهتاب

گشت از بهر سفارت انتخاب

چنگ را پیش قلندر چون نواخت

از نوائی شیشه ی جانش گداخت

شوکتی کو پخته چون کهسار بود

قیمت یک نغمه ی گفتار بود

 ابن هشام، سیره نویس معروف مسلمان در کتاب خویش داستان مرد صالحی را به نام «فَیمِیُون» ذکر می کند که قبل از ظهور خورشید نبوت در جزیره عرب گذشته است. فیمیون شخص زاهدی بود که روزهای یک شنبه را برای عبادت به صحرا می رفت و دوست داشت، دور از چشم مردم به راز و نیاز با خدایش بپردازد؛ یکی از روزها طور پنهانی، شخصی از پی وی رفت تا حال او ببیند. وقتی فیمیون به چهار طرف نگریست و از تنهایی خود مطمئن شد، به نماز ایستاد؛ در این حال، شخص ناگهان متوجه شد که اژدهایی از آنسوی دشت به سرعت باد قصد فیمیون کرده است؛ «شخص چون چنان دید، ترسید که فیمیون را هلاک کند، آواز برداشت و گفت: "یا فیمیون خود را نگاه دار که اژدهایی به تو روی نهاده است." فیمیون التفاتی به سخن وی نکرد و هیچ تشویشی در خود نیاورد و همچنان به نماز مشغول شده بود. پس اژدها چون به نزدیک وی شد، برکناره ی سجاده ی وی حلقه کرد و بخفت و جان بداد. فیمیون چون از نماز فارغ شد، روی باز پس کرد و صالح (شخص) را دید و گفت: "ای مرد، تو را چه افتاده بود که این آواز می دادی؟" صالح گفت: "ای دوست خدای، اژدها قصد تو می کرد و می ترسیدم که تو را هلاک کند. آن گاه این دلیری کردم و آواز بر آوردم." فیمیون گفت: "ای مرد، ندانستی که هر که از خدای بترسد، همه چیزی از وی بترسند؟"

 شاعر در "رموز بیخودی" داستانی را از اورنگ زیب عالمگیر به شرح ذیل یاد می کند که کاملاً مشابه به همین داستان است:

روزی آن زیبنده ی تاج و سریر

آن سپهدار و شهنشاه و فقیر

صبحگاهان شد به سیر بیشه ئی

با پرستاری وفا اندیشه یی

شاه رمز آگاه شد محو نماز

خیمه بر زد در حقیقت از مجاز

شیر ببر آمد پدید از طرف دشت

از خروش او فلک لرزنده گشت

بوی انسان دادش از انسان خبر

پنجه عالمگیر را زد بر کمر

دست شه نادیده خنجر بر کشید

شرزه شیری را شکم از هم درید

دل بخود راهی نداد اندیشه را

شیر قالین کرد شیر بیشه را

باز سوی حق رمید آن ناصبور

بود معراجش نماز با حضور

 همین مفهوم را حدیثی از پیامبر بزرگوار اسلام صلی الله علیه و سلم تایید می کند که فرموده است: «نُصِرتُ بالرُعبِ مسیرة شهرٍ» یعنی خداوند برای من، عظمتی عطا فرموده است که دشمن به مسافه یک ماهه دور از من خوف می کند. (صحیح بخاری، کتاب التیمم، حدیث 335).

 


با تشکر :

http://khawaran.com/%D9%86%D8%AB%D9%80%D9%80%D9%80%D9%80%D8%B1%DB%8C/%C2%AB%D8%AE%D9%80%D9%80%D9%80%D9%80%D9%88%D8%AF%DB%8C%C2%BB-%D8%AF%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D9%80%D9%80%D9%80%D8%AF%DB%8C%D8%B4%D9%80%D9%80%D9%80%D9%87-%D8%A7%D9%82%D8%A8%D9%80%D9%80%D9%80%D9%80%D9%80%D8%A7%D9%84.html

 

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.